یک دوست (دختر/پسر ) مثل یک آدامس است...
جویدن طولانی هر آدامسی بهجز بیمزه شدنش حاصلی ندارد.
هیچ وقت آدامس نیمخوردهی کسی را به دهان نگذارید.
داشتن آدامسی که نتونی بازش کنی با نداشتنش هیچ فرقی ندارد.
آدامس زیاد مانده ارزش جویدن ندارد.
هر از چندی به دندانهایتان هم فرصت استراحت بدهید. به هرحال آدامستان را میتوانید عوض کنید ولی دندانهایتان را نه.
به چشیدن طعم تنها «یک» آدامس اکتفا نکنید. آدامسها در شکلها، قیمتها و مزههای مختلف ساخته میشوند.
فراموش نکنید که پایان کار هر آدامسی سطل آشغال است. پس برای هیچ آدامسی قیمت زیادی نپردازید.
داشتن یک بسته آدامس همیشه بهتر از داشتن فقط یک آدامس است.
حسرت آدامسی که دور انداختهاید نخورید. آدامسهای خوشمزهتر همیشه پیدا میشوند.
و ازدواج مثل قورت دادن آن است. هیچ احمقی آدامسش را قورت نمیدهد.
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.
??- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی میکردی؟
از دیدگاه دکتر علی شریعتی :
آدم ها 4 دسته اند:
1.آنانی که وقتی هستند ، هستند وقتی نیستن هم نیستند :
این گونه افراد فقط هویت جسمی دارند و فقط با لمس کردن می توان به وجود آنان پی برد.
2.آنانی که وقتی هستند ،نیستن و هم نیستند نیستند : مردگانی متحرکی که بی شخصیت و بی اعتباراند و هرگز به چشم نمی آیند ومرده و زنده ی آنها یکی است.
3.آنانی که وقتی هستند ، هستند و وقتی نیستند هستند:
آدم های با شخصیت ؛ کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبود شان هم تأثیر گذارند ، کسانی که همواره به خاطر می مانند دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
4.آنهایی که وقتی هستند نیستند وقتی هم نیستند هستند:
شگفت ترین آدم ها در زمان بودنشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را دریابیم اما وقتی از پیش ما می روند نرم نرم و آهسته آهسته درک می کنیم آنگاه می شناسیم و می فهمیم که بودند و چه گفتند و چه خواستند ما همیشه عاشق این افراد هستیم و همواره حرف با انها داریم اما وقتی در مقابلشان قرار می گیریم زبانمان قفل میشود و وقتی می روند یادمان می آیند شاید این تعداد آدم ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
کنار جاده ایستاده و در حال گریه کردن است. این خانم دلش به حال کودک میسوزد،
بنابراین از او دلیل گریهاش را میپرسد. کودک توضیح میدهد که گم شده و از
خانم میخواهد که او را به خانهاش برساند و کاغذی را به او میدهد که آدرس
خانهاش روی آن نوشته شده بود. *
*زن که فرد مهربانی بوده، تصمیم میگیرد کودک را به خانهاش برساند؛ بدون اینکه
به چیزی مشکوک شود.*
*وقتی به خانه میرسند، زن زنگ در را میفشارد اما دچار برقگرفتگی شده و بیهوش
میشود.*
*فردا صبح وقتی به هوش میآید، میبیند که لخت، در خانهای خالی روی تپهای است
! او حتی متجاوزان
را ندیده بود
*به همین خاطر است که این روزها، جنایتکاران افراد مهربان را نشانه گرفتهاند.
دفعه بعدی که اتفاق مشابهی برای شما رخ داد، هیچوقت کودک را به مکانی که
میگوید، نرسانید و در صورت اصرار و التماس او، او را به ایستگاه پلیس تحویل
دهید.*
*بهترین کار در حق بچههای گمشده، تحویل به ایستگاه پلیس است. لطفا این پست
را در وبلاگ خود منتشر کنید.
جواب ها را نخوانید زیرا مغز مانند چتر نجات عمل میکند،وقتی که باز است بهتر کار میکند.
اگر به جواب ها نگاه کنید نتیجه درستی نخواهید گرفت.
یک قلم و کاغذ بردارید و جواب ها را بنویسید.
این یک تست صادقانه است که اطلاعات زیادی از خودتان به شما می دهد.
حالا شروع کنید.....!!!
1- نام های این حیوانات را به ترتیب علاقه خود قراردهید:
گاو
ببر
گوسفند
اسب
خوک
2- یک کلمه برای توصیف اسامی زیر بنویسید:
سگ
گربه
موش صحرایی
قهوه
دریا
3- به کسانی فکر کنید (کسانی که شما را بشناسند وبرای شما مهم باشند) و آن ها را به رنگ های زیر ربط دهید (افراد تکراری نباشند. برای هر رنگ،نام یک فرد).
زرد
نارنجی
قرمز
سفید
سبز
توجه: جواب های شما باید دقیقاً همانی باشند که مطلوب شماست.
حالا تعابیروتفاسیر جواب هایتان را بخوانید.
1-
گاو یعنی "کار."
ببر یعنی "غرور و فخر."
گوسفند یعنی "عشق."
اسب یعنی "خانواده."
خوک یعنی "پول."
2-
توصیف شما ازسگ،"شخصیت شماست."
توصیف شما ازگربه،"شخصیت شریک زند گی تان است."
توصیف شما ازموش صحرایی،"شخصیت دشمن شماست."
توصیف شما ازقهوه،"تعبیر شما از رابطه زناشویی است."
توصیف شما ازدریا،"زندگی خود شماست."
3-
زرد : "کسی که هیچ وقت فراموشش نخواهید کرد."
نارنجی : "کسی که به نظر شما دوست واقعیتان است."
قرمز : "کسی که شما به اوعشق می ورزید.گ
سفید : "جفت روح شما."
سبز: "کسی که تا آخرعمرتان او را به خاطر خواهید داشت."
(( این تست از "دالایی لاما" است. ))
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند …
از صحراهای سوزان …
از کوهای بلند …
از دره های عمیق …
از دریاها …
از شهرهای شلوغ …
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.
اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی که به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میکردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانواده اش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، کینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر کوچکم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میکشیدم. اما افسوس… افسوس که مادرم تمام فکرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل کنم. از آخرش میترسیدم اگر یک روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر کارش از صبح تا شب کار میکرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب کار میکرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میکرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.
بالاخره اتفاقی که میترسیدم افتاد. یک روز که مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را کتک زد و از خانه فرار کرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شکایتی هم از مادرم نکرد. در همین گیرودار بودیم که پدرم از غصه دق کرد و مرد. شاید هم فکر آن صحنه که مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج کرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میکرد، مادرم را کتک میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یک بار هم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینکه برای دخترش دلسوزی کند با صدای بلند از من خواست که به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و…
آن شب تمام وسایلم را جمع کردم، تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. صبح زود، وقتی مادرم و علی خواب بودند، از آن خانه بیرون آمدم. احساس آرامش میکردم گویا کبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میکرد. نمیدانستم کجا باید بروم ولی خیالم راحت بود که از آن شکنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علی را نفرین کرد که از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را میزد. یک شب بیشتر نتوانستم تحمل کنم. فردای آن روز از خانه عمهام بیرون آمدم. نمیدانستم کجا باید بروم. نه پولی داشتم، نه جایی برای زندگی.
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پارکها میخوابیدم. یک شب در دستشویی پارک با یک دختر فراریدختر و پسران زیادی رفت و آمد داشتند. آن وقت فهمیدم که آنجا یک مرکز فساد است. رییس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود که با نوهاش همان پسری که به دوستم قول ازدواج که سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او میگفت با پسری دوست شده که به او قول ازدواج داده است. گاهگاهی هم به خانهاش میرود. از من خواست که به خانه دوست پسرش بروم. فردای آن روز به آنجا رفتیم. خانه بزرگی در مرکز شهر بود. در آنجا داده بود آنجا را اداره میکرد. از من خواستند که خودفروشی کنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول کنم. چون جایی برای ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد (رییس خانه فساد)میگرفت. آن دختر هم که در دستشویی پارک با او آشنا شدم وسیلهیی بود تا دختران فراری را به دام بیندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم میآمد. از زندگیام، آنقدر آلوده بودم که دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یک پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. کاش حداقل پدرم زنده میماند، محبتم میکرد. آه که چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم. اما نمیدانستم چه کار باید بکنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
آنقدر در دریای آلوده غرق شده بودم که دیگر به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم، بیخیال شده بودم. باید تسلیم سرنوشت میشدم. چند ماهی گذشت و یک روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر کردند. شاید دیگران از این جمله من خندهشان بگیرد، اما دلم برای مادرم هم تنگ شده ، شاید شکنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود. اما او چقدر بیمحبت بود. انگار از محبت مادری بهرهیی نبرده بود. او حتی بعد از فرار من به پلیس هم مراجعه نکرده بود که از آنها بخواهد بچهاش را برایش پیدا کنند. بعضی اوقات به خودم میگویم او مرا فدای معشوقهاش علی کرد. دلم برای خواهر کوچکم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم که الان چه میکند. آیا علی باز هم او را شکنجه میدهد. ولی دلم میخواهد تحمل کند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فکر فرو میرود، بعد از چند دقیقه ادامه میدهد: بزرگترین آرزویم خوشبختی خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پیش خواهرم برگردم. هر دو کار کنیم و خرج زندگی تامین شود. چه رویاهایی داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، برای خودم کسی بشوم. اما نفرین بر این روزگار که مرا پشت میلههای زندان انداخت
مامان بزرگ اهل حال!
بازدید دیروز : 18
کل بازدید : 557707
کل یاداشته ها : 1051